کی اینقدر سنگ شدم؟

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    داشتم مدراکمو مرتب میکردم که برم دفتر اسناد رسمی تا کپی برابر اصل کنم برای ثبت نام دانشگاه، همینطور که جابجا میکردم مدارکمو، بابام داشت نگاه میکرد، گفت: حالا اینقدر اینا رو جابجا کن تا خودتم گیج بشی یادت بره چی کجا بود.
    نمیدونم چرا اون لحظه اینقدر عصبانی شدم. گفتم خودم حواسم هست. که لحنم یه کم تند بود...
    بابام هم گفت: اخلاق این دیگه...هرکاری دلت میخواد بکن.
    الان داشتم بهش فکر میکردم یهو یاد یه خاطره ی خیلی قدیمی افتادم. بچگیام. 

    یه حرف زشت از کوچه یاد گرفته بودم، هی میگفتم، البته حالا حرف خیلی زشتی هم نبود. ولی یکی دوروز بود که یادگرفته بودم و هرچی بهم کم محلی میکردن تا یادم بره، بازم میگفتم.
    تا اینکه اون روز صبح داداشم داشت قلقلکم می داد. منم وسط خنده هام چند بار تکرارش کردم با صدای بلند. همون روز داشتیم حیاطمونو سنگفرش میکردیم و کارگرا توو حیاط بودن، و همون لحظه دوست بابام اومده بود سر بزنه به خونمون و خب من چند بار با صدای بلند اون کلمه رو گفته بودم!
    چند دقیقه بعد بابام اومد داخل و خیلی دعوام کرد. خیلی گریه کردم و بعدش خوابم برد.
    وقتی بیدار شدم داداشم میخواست بره بیرون که منم با خودش برد. بابام توو حیاط حواسش به کارگرا بود و منم یه ذره از اتفاق صبح رو یادم نبود.
    بابام صدام کرد گفت بیا، وقتی رفتم گفت: ببخشید که صبح دعوات کردم و صدامو بردم بالا. منم گفتم اشکالی نداره اصن یادم رفته بود. بابامم بوسم کرد و فرستادم که برم.
    بغض بد جوری گلومو گرفته.
    خیلی دوس دارم گریه کنم. هرچی با خودم کلنجار میرم نمیتونم برم عذرخواهی کنم. چرا نمیتونم خدای من.

    فائزه هستم،در سرزمین عجایب!...
    ما را در سایت فائزه هستم،در سرزمین عجایب! دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : gonbade-kaboodo بازدید : 152 تاريخ : يکشنبه 22 دی 1398 ساعت: 18:16